بهمن!

ساخت وبلاگ

دیروز آخرین امتحان بود ... و تا ده ساعت بعدش باهم بودیم .. چرخیدیم.. حرف زدیم.. نقد کردیم.. تشویق کردیم..

و همه اعتراف کردیم که روزهای قبل هی میخواستیم درس بخونیم و وسطش از به یاد آوردن آخرین بودن اشکی میشدیم.. اینجا بود که احساس کردم خیلی ابنرمال نیستم ..

یک مدت هست که متوجه شدم بشدت هیجاناتم  (مثبت و منفی) رو سرکوب میکردم همه‌ی زندگیم.. یعنی شما بیشتر بنده رو درحالت ابری تصور کنید که فشار عجیبی جهت بارون نشدن داره ..  و خب دارم تلاش میکنم کم کم این فشار درونی  رو کم  کنم .. دیروز در حد همون دو قطره اشکی که جلوی جمع ریختم .. یک پیشرفت اساسی بود .. انگار کن آدم آهنی دو قطره اشک بریزه ..

امروز ظهر فرشته رو برای نهار دعوت کرده بودم..

یکی از روزهایی که اینجا خوابیده بود و صبح میخواستیم بریم دانشگاه .. من کمی دیر حاضر شدم و توو اون فاصله فرشته و مامانم باهم صحبت میکردن و  نمیدونم چی بینشون گذشت که خیلی بهم علاقه‌مند شدن .. و خب هر دو دوست داشتن همدیگه رو ببینن امروز.. چند ساعتی باهم بودیم .. فیلم   The Wifeرو واسش گذاشتم ( فیلمی که بشدت دوسش دارم ..) و بعدش باهم تحلیل کردیم .. دم رفتن .. دیدیم دوتاییمون واسه هم کتاب یادگاری گرفتیم.. من بارهستی (خودم نخوندم هنوز ولی بنظرم اومد دوست داشته باشه) اون درمان شوپنهاور! چند بار همدیگه رو سفت بغل کردیم و رفت...( تا این موقع هم منو ابر تصور کن)

شب کلاس زبان داشتم و تا پام رو گذاشتم دانشگاه، واقعیت جلوی در واستاده بود ..

در و دیوار .. گل و گلدون ها .. هر چیز کوچیکی که همیشه انرژی بهم میدادن تبدیل شده بودن به اشیا! هرجارو نگاه میکردم بچه ها میومدن توو ذهنم .. خاطراتمون .. کاملا یک مسیری رو با چشم بسته رفتم که نبینم ..

میخواستم برم دست شویی.. چشام رو باز کردم تابلوی آزمایشگاه روانشناسی رو دیدم .. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...سعی کردم توو دست شویی خودم رو جمع و جور کنم .. و میتونم بگم گیج ترین و حواس پرت ترین حضورم در کلاسی رو تجربه کردم .. از پارتنرم  یجا دیگه عذرخواهی کردم بابت حالی که داشتم .. کلاس تموم شد و تموم راه بارون شدم ...

به اولین روزی فکر کردم که رفتم دانشگاه و بعدش  گفتم میخوام انصراف بدم ..

امشب فهمیدم اگر این رابطه‌ی عجیب ( اغراق نیست .. یکباری خانم دکتر بهمون گفت تاحالا کلاسی نداشتم که انقدر یکدست باشند دانشجوهاش) بینمون نبود .. اگر همون حس روز اول یا امشب ادامه پیدا میکرد .. امکان نداشت حس نخواستنه تغییری میکرد .. مگه چهارسال کارشناسی تغییر کرد؟

بعد کلمه‌ی عشق اومد توی ذهنم .. به این فکر کردم که عشق نباید یک حس باشه .. عشق یک رابطه‌س .. عشق توو رابطه‌س که معنی سالم خودش رو پیدا میکنه .. هماهنگه .. رقصه..  وقتی یکی پاش رو میزاره جلو، طرف مقابل پاش رو  میزاره عقب .. و بلافاصله برعکس میشه .. موزون میشه ..همونقدر که به دیده شدن خودت روی سن اهمیت میدی به دیده شدن طرفت هم میدی .. چون نور روی هر دو طرفه .. ( فرشته بلد بود برقصه و منم ازش یادگرفتم...)

  احساس تنهایی کردم بعد مدت زیادی ..

عشق و تنهایی از کجا اومد به ذهنم..اونجا که دیدم نسبت به تقریبا (مهسا، تو که داری اینجارو میخونی! همین یعنی مستثنی هستی .. ) هیچ یکی از دوست هایی که قبل و بعد این دوسال توو زندگیم وجود داشتند و خواهند داشت .. هیچ حس عشق و علاقه ای .. اینطور که توصیفش کردم ندارم .. انگار بجای تانگو، رقص میله میریم و من میله‌م.

فردا بعد سه چهارماه  برمیگردم شرق .. اندازه‌ی یک هفته  ده روز .. خوبه که یک مدتی نباشم اینجا .. حواسم پرت شه ..

امیدوارم وقتی برگشتم به واقعیت لااقل سلام کنم..

خودمو ادامـــه میدم تو کیوسکه نبش رویا......
ما را در سایت خودمو ادامـــه میدم تو کیوسکه نبش رویا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dyouarenotyou0 بازدید : 161 تاريخ : جمعه 5 بهمن 1397 ساعت: 0:22